آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

گفتگوی من با دخترم

چقدر این روزها جنب و جوشت زیاد شده، گاهی آنچنان لگدهایی می زنی که پدرت به وجد می آید و خندد.   خنده هایی که من هرگز انتظار دیدنشون رو نداشتم. اما تو نیامده دل پدر را ربوده ای. کودکم! یادت باشد جای مادر را در قلبش تنگ نکنی
9 خرداد 1391

تولد حنانه

دخترکم امروز تولد حنانه است مامان داره آماده می شه که با بابایی بریم مهمونی. خیلی تلاش کردم خوشگل باشم وقتی همه بهم گفتن چرا به زور کفش پوشیدی؟ گفتم:آرشیدا مامان شیک دوست داره و از وقتی اومده توی دل مامانش همش می گه مامان بخودت برس و خوشگل باش تا من بیام. امروز توی یه مهمونی برای اولین بار بابا بدون من رقصید.آخه من ترسیدم به گل دخترم فشار بیاد. بعد از شام هم لباس محلی که مال بچگی های خاله شهره بود و مامانی زهره گذاشته توی سیسمونی تو تا تنت کنیم رو تن حنا کردیم.خیلی بامزه شده بود.بابا مجید هم چند تا عکس خوشگل ازش گرفت. حالا من و بابایی سخت منتظریم تا تو بیایی و این لباس رو تن تو بکنیم.
22 ارديبهشت 1391

تولد بابا

امروز تولد بابای توست می خواستم براش یه تولد سه نفری بگیرم. اولین تولد بابای 30 ساله که دخترش هم کنارشه اما حیف.... بابایی چند روزه که حسابی دندوناش درد می کنه و امروز مجبور شد 3 تا از دندوناشو با هم بکشه و در نتیجه تولد بی تولد           ...
14 ارديبهشت 1391

امروز لوازمت رسید

سیندرلای من امروز ما همگی به همراه خاله مینا و دختراش خونه مامان جون بودیم.از همه جالب تر اینکه دایی حیدر بالاخره اومد. وقتی منو دید که این همه قلمبه شدم کلی خندید. اما از دایی بگم: کلی برات لباس و وسایل خوشگل که مامان سفارش داده بود رو از دبی به همراه یه چمدون قرمز خوشگل برات آورده بود. از کالسکه ات که دیگه نمی تونم تعریف کنم چون یه بنز به تمام معناست. پرنسس کوچولوی من بیصبرانه منتظرم تا بیایی و این لباسها رو بپوشی.
6 ارديبهشت 1391

ماجرای قشنگ من

وقتی همه همکارام بهم می گن قلمبه. وقتی شب بعد از خوردن شام هرکاری می کنم نمی تونم از جام بلند بشم و ظرف ها رو به آشپزخونه ببرم. وقتی تخمینم برای رد شدن از یک جای باریک اشتباه در می آد و شکمم گیر می کنه وقتی حرارت آتیش جلوی اجاق گاز شکمم رو می سوزونه وقتی نفر جلویی می گه شکمت داره تکون می خوره اینجور وقت هاست که یادم می آد باردارم و این ماجرای قشنگ هر روز جدی تر می شه. ...
20 فروردين 1391

فرشته من اولین نوروزت مبارک

آرشیدای من   5 روز از بهار می گذره و تو امسال مادر را خانه نشین کرده ای اما من گله ای ندارم چون بابا حسابی کنارمه و تنهایی داریم با هم خوش می گذرونیم. اما اگه دروغ نگفته باشم دلم هم خیلی برای جنوب و دوستهام که قراره خاله های تو باشن تنگ شده. ولی من و بابا مجید تصمیم گرفتیم امسال رو بخاطر وجود تو و سلامتی تو مسافرت نریم. ...
5 فروردين 1391

اندر احوالات چهارشنبه سوری

دخملم سلام   امروز صبح ساعت 7:30 عمو وحید زنگ زد و خیلی صریح و بی پرده گفت: امروز رو بخاطر آرشیدا خانم جایی نرو ظهر هم بابا مجید منو زود آورد خونه تا تو دلبندکم صدای وحشتناکی نشنوی. خلاصه امروز همگی با هم دست به دست هم دادیم تا تو نترسی.اما گاهی صداهای وحشتناکی می اومد که من می ترسیدم نه بخاطر خودم بلکه بخاطر وجود نازنین تو. ...
23 اسفند 1390

بادکنکی برای فرزندم

اگه یه روز فرزندی داشته باشم ، بیشتر از هر اسباب بازی دیگه ای براش بادکنک می خرم. بازی با بادکنک خیلی چیزها رو به بچه یاد می ده بهش یاد می ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره. بهش یاد می ده که چیزهای دوست داشتنی می تونن توی یه لحظه ، حتی بدون هیچ دلیل و مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته باشی. و مهمتر از همه بهش یاد می ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده. ...
4 دی 1390

اولین محرم کودکم

  عزیزکم امروز دهه محرم شروع شده و من و بابایی به مدت 10 روز میریم خونه مامانی زهره.آخه بابا محرم ها میره محله قدیمی. بابا مجید ساعت 10:30 شب برای من و خاله شهره 2 تا قیمه نذری آورد.وقتی داشت می رفت منو بوسید و گفت: بخور برای سلامتی نینیمون کودکم ببین بابایی چقدر بفکرته ...
6 آذر 1390

آزمایشگاه و استرس

امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و رفتم آزمایشگاه خون دادم.   گفتن یک ساعت بعد جواب آماده است.یک ساعت بعد وقتی برای گرفتن جواب به آزمایشگاه رفتم با همین سواد نصفه و نیمه متوجه شدم که مادر شده ام. اینقدر با خوشحالی از پله ها پایین آمدم که از چهارتا پله افتادم.   نخودچی من سالمی؟؟؟؟ ...
28 آبان 1390